-----------------**--
در روزگاران قدیم خداوند در زمین زندگي میكرد، او چندین فرشته داشت... هر روز مردم به سمت خانه خدا مي آمدند و درخواست هاي خود را مطرح میكردند. هر روز بر تعداد این افراد و درخواستها اضافه میشد
تا اینكه خدا این مشكل را با فرشتگانش مطرح كرد و به آنها گفت که من خسته شده ام، بیایید فكري كنید و جایي را پیدا كنید
كه دست بشر به این راحتي ها به من نرسه
فرشتگان خدا دور هم جمع شدند و بعد از چندین ساعت مشورت پیش خدا برگشتند و راه حل هاي خودشون را مطرح كردند
اولی گفت، به نظر من شما باید محل زندگي خود را عوض كرده و به بالاي بلندترین كوه بروید
خدا گفت نه، طولي نخواهد كشید كه همه خواهند فهمید و دوباره روز از نو روزي از نو
دومی گفت بهتر است به زیر اعماق دریا ها بروید چون دست بشر به آنجا نمیرسه
خدا در پاسخ گفت نه! بزودي بشر به ساخته هایي میرسد كه زیر اعماق دریاها نیز از دست آنها در امان نخواهد بود
سومی گفت: بهترین جا براي مخفي شدن در كرات آسماني و در ستاره اي دور افتاده است
خدا باز هم گفت نه! به زودي بشر به اختراعاتي خواهد رسید كه به كهكشانها سفر میكند و اگر فقط یك نفر متوجه بشود من در كجا هستم، بازهم همین وضعیت تكرار خواهد شد
چهارمی كه باهوش ترین آنها هم بود رو به خدا كرد و گفت: من هرچه فكر كردم، دیدم اگر هرجایي بروید، دست بشر به آنجا خواهد رسید
فقط یك جایي هست با اینكه ساده و نزدیك و همیشه دم دست هست، اما كسي سراغتون نمیاد و دست کسی به این راحتی ها به شما نمیرسه
مگر افرادي كه واقعا دنبال شما باشند
شما باید در پشت قلب انسانها مخفي شوید
خدا تا این حرف را شنید، موافقت خود را اعلام كرد و ازهمان روز خدا در قلب انسانها مخفی شد
-----------------**--